loading...
24 وب
اشکان ایمانی بازدید : 10 پنجشنبه 11 اسفند 1390 نظرات (0)

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند.

 لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست .

 بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.


فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند.

 او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. 

به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. 

میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد

 که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. 

یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. 

او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.

یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : 

فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.

************************************

اینم چنتا اس ام اس:

************************************

(میازار موری که دانه کش است…)

این شعر نشون میده ما از قدیم یک جورایی کرم داشتیم !

************************************

مردها وقتی‌ یه زن بهشون میگه سردمه به سه دسته تقسیم میشن:

اونایی که بغل می‌کنن

اونایی که جاکتشونو میدن

احمق‌هایی‌ که میگن: منم !

************************************

یه سوال

چرا وقتی یه نفر رو “هلو” خطاب میکنی ، لپاش گل میندازه و حال میکنه

اما بهش میگی “گلابی” بهش بر میخوره !؟

بابا میوه میوه است دیگه !

امیدوارم به توئه گلابی بر نخوره !

************************************

بعد از خوندنِ این متوجه میشید که که مغزتون اجازه خوندنِ “که” دوم رو به شما نداد !

************************************

لطفا مسیج را با ریتم آهنگی بخون تا بقیه دست بزنن:

واویلا لیلی / مسیج اومد خیلی !

************************************

فقط یه ایرانی میتونه

هر چیزی که میوفته رو زمین با یک فوت ضد عفونی‌ کنه !

************************************

هموطن عزیز توجه فرمایید: از امروز به بعد…

هر دختری با مانتو کوتاه، موی بلند، ناخن دراز، واه، واه، واه،

نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکی باهاش رفیق نشه !

************************************

کلافه شدن یعنی:

دلتنگِ کسی باشی ؛ که نیست

حوصله کسی را نداشته باشی؛ که هست !


سلام، دیدم دارم از قافله مادر سالاری عقب میفتم، گفتم من هم در مورد مادر چیزی گفته باشم، دلم برای محمد تنگ شده، کاش زودتر بیاد :-(

*******************************************

نام من میلدرد است؛

من قبلاً در دی‌موآن در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.

مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.

در, طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.

با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

نام یکی از این شاگردانم رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش(مادری بدون همسر)

او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم

(بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده

که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.

رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.

رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود

کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی

را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم

و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره

می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."

امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین

حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند

و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم

امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر

در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.

بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید،

"من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟".

توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی

و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."

او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم.

خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من

بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.

برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم

و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین

برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند

و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود،

گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص،

لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که

کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم ... ابداً آمادگی نداشتم

آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.

انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛

از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد

در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.

بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت

با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند. 

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.

گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!

چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید

خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت

و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند

بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.

مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛

دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر

زندگی‌ام پربارتر شده است.


من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.

و امّا رابی ؛ او معلّم بود و من شاگرد؛

زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید

حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد 


این مطلب قدیمیه... چون تو هارد کامپیوتر سیو کرده بودمش. منبعشو ندارم که بگم از کجا کپی کردمش... ولی میزارم این داستانو چون یه درس واسه همه مون داره.

  امیدوارم خوشتون بیاد

"گویی هر جایی می روم بایستی تبعیض باشد. حتی اینجا که محل اموزش و یادگیری است. ولی تویک فرصتی من این فاصله را از بین می برم."

این ها جملاتی بودند که وقتی تازه وارد دبستان شده بودم و برای اولین بار نگاهم به کلاسی افتاد که بعدا فهمیدم کلاس پنجم است.کلاسی که بر خلاف کلاس ما وحتی بقیه دارای پرده های زیبای مخملی ابی رنگ بود.یک رومیزی با گلهای قشنگ سرمه ایی یکی دوتا تابلو زیبای طبیعت که ادمی رو ناخوداگاه به میان طبیعت می برد.همیشه وقتی زنگ استراحت می خورد من قبل از رفتا به حیات سری به این کلاس می زدم شاید باور نکنید ولی بوی این کلاس هم با بقیه فرق داشت.

اینها تماما من رو در تصمیمم برای از بین بردن فاصله مصمم تر می کرد و هرروز نفرتم نسبت به مدیر وناظم بیشتر می شد حتی دیگه به پدر مدرسه هم سلام نمی کردم.خدا رحمتش کنه چقدر به پدرم می گفت کاوه مثله نوه من است ولی من وجودم فقط نفرت بود.اخر ما چه گناهی کرده بودیم که نباید کلاسی به زیبایی انها داشته باشیم.اخه رنگ کلاس انها هم با بقیه متفاوت بود.رنگ سبز چمنی با ان وایت برد زیبا چه هم خوانی داشت.راستش معلم انها از نظر پوشش و شیک پوشی کلی با اصغر اقای ما که قبل و بعد کلاس فقط ماشین پیکان قهوه ایی خودش را می شناخت که نکنه یک مسافر رو از دست بدهد فرق داشت.

راستش من تبحر خاصی تو از بین بردن این فاصله ها دارم.ان زمانها با سن کمم همیشه می گفتم من رو ساختن که فاصله ها رو از بین ببرم.اولین با رکه این فاصله رو کم کردم زمانی بود که من و برادرم که دوسالی از من بزرگتر بود در کنار ساحل داشتیم باشن ها قلعه می ساختیم.قلعه ان که خیلی بهتر از من بود من رو عصبانی کرد وقتی رفت که پرچمی برای قلعه اش پیدا کنه بهترین فرصت رو به من داد و من هم گوشه هایی از ساخته اش رو خراب کردم.خلاصه کتکی مفصلی خوردم ولی تو قلبم خوشحال بودم که نگذاشتم حقمم را بخورد.چون فکر می کردم از شن های که من اوردم استفاده کرده است.هر چند غروب که داشتیم رهسپار ویلا می شدیم من دیدیم سطل من سنگین است چون اصلا من سطلم رو خالی نکرده بودم و در حقیقت ایم من بودم که از شن های او استفاده کرده بودم.

اصغر اقا گفت چند تا از شما ریاضی انها ضعیف است.با توجه به اینکه من اصلا فرصت ندارم  با اقای پیام معلم کلاس پنجم صحبت کردم  تا جمعه برای شما یک کلاس تقویتی برگزار کند و ایشان هم قبول کرده است بدون وجهی این کار را انجام دهد.کلاس هم تو کلاس خودش انجام می شود.این خبر از هر خبری برای من خوشحال کننده تر بود.نه اینکه می رفتم تو کلاس بلکه می تونستم فاصله موجود را برای همیشه از بین ببرم و درس خوبی به همه از جمله مدیروناظم و....وحتی پدر مدرسه بدهم که از این به بعد همه را به یک چشم ببینند.

درتمام  مدت کلاس فقط کبریت تو جیبم را لمس می کردم انگاری داشتم مثل یک مربی که شاگردش را با ماساژ دادن برای رینگ مبارزه اماده می کند من هم ان رو برای مبارزه  با یک کلاس یا یک مدرسه اماده می کردم.

کلاس تمام شد.در جواب کوروش گفتم برو من هم تا چند دقیقه دیگه میام.چون جمعه بود و روز تعطیل همه منتظر اعلام پایان کلاس از طرف معلم بودند.تا این رو گفت همه گویی پرواز کردند غیر از من.اخه من با بقیه فرق دارم.بقیه اصلا حواسشون به حقشون نیست.ولی من نه.

به پنجره نگاه کردم ماشین معلم هم نبود.بچه ها هم که همه رفته بودند.من موندم تنها البته پدر مدرسه هم بود که داشت ان قسمت به گلها ور می رفت.رفت بالای میز کبریت رو که تاحال ماساژ می دادم فرستادم وسط رینگ شعله ایی  داشت که مطمئن بودم کسی یارای ان نیست.

از بیرون پدر مدرسه رو نگاه می کردم یهو ان ور تر نگاهم به ماشین اقای پیام افتاد.انگار اب سردی بر روی پیشانیم افتاد.اوه اوه وسط کلاس اقای پیام رفت بیرون و برگشت و بعد کوروش گفت پدر مدرسه داره ماشین اقای پیام رو جابجا می کند ولی من اصلا حواسم نبود.

یعنی اینکه معلم هنوز نرفته بلکه تو مدرسه است هنوز.

تا به در نگاه کردم معلم رو دیدم برگشتم کبریت رو دور کنم اما دیگه دیر شده بود و کبریت در وسط رینگ به شدت داشت جولان می داد.

اقای پیام خیلی با ارامش با یک ظرف اب برگشت و مسابقه کبریت و پرده رو نیمه تمام اعلام کرد.رنگ من مثله گلهای پرده قرمز قرمز بود.ابروی من هم شاید مثل ان قسمتی از پرده بود  که سوخته شده بود.

انتظارهر حرفی روداشتم الا اینکه او گفت:شاید بد نبود می گذاشتیم می سوخت چون از این پرده خسته شدیم و می خواهیم یک پرده جدید اویزان کنیم.یک لحظه گفتم این جا هم د اره نفوذ خودشان را به رخ ما یا شاید هم من تنها می کشد.

از من علت کارم رو جویا شد و من هم همه چی رو براش توضیح دادم.بعد از اینکه به تمام حرفام گوش داد داستان زیبایی کلاس را توضیح داد.اینکه همه چی از یک پنج تومانی که خودش تو کلاس پیدا می کنه و برای شوخی می گه بچه ها شما باید به وضعیت کلاس برسید و منتظر مدیر و بقیه نمانید و من از خودم شروع می کنم و این پنج تومانی من و شما هم پول بدهید.گفت اگر چه این رو برای شوخی گفتم ولی دیدم فرداش همه نفری پنج تومان دادند.اصلا باورم نمی شد.رومیزی و گل و...خریدند.چند ماه بعد هم همشون به پیشنهاد یکی از بچه ها که باباش رنگ فروشی داشت پول گذاشتند و رنگ با قیمت خوبی خریدند و همان بابای ان بچه امد و مجانی رنگ کرد.

اقای پیام گفت من سه سال است تو این مدرسه و تو این کلاسم.این زیبایی نه ماله یک سال که در مدت این سه سال به وجود امده است.گفت در ابتدای هرسال من این ماجرای واقعی رو تعریف می کنم و همه ترغیب می شوند وهر ساله چیزی به این کلاس اضافه می شود.حتی تعریف کرد که خودش هم سعی می کنه هرسال خوش پوش تر و مرتب تر سر کلاس حاضر بشود.

هر چی ان بیشتر حرف می زد من بیشتر در عمل کرده خودم سکوت می کردم.ان داشت گذشته کلاس را فلش بک میزد و من فلش بک تمام کارهایی رو که در مهد کودک در مهمانی و در کنار دوستام به بهانه کم کردن فاصله ها  می کردم. وقتی من رو با ماشینش به در خانه رساند.قبل از اینکه جواب خداحافظیم رو بده گفت:به قول چارلی چاپلین سعی نکن جایی کسی رو تو این دنیا بگیری چون برای همه به اندازه کافی تو این دنیا جا هست.

این سخن اخر انگار همیشه با من است حتی حال که عمری از من گذشته است وا گوشم پر است از واژه هایی همچون بورژوا سرکیسه کنندگان و استعمارو......


به لره میگن: خدا رو میشناسی؟

میگه: وقتی رفت و آمد نباشه از کجا بشناسم!

*******************************

يه روز معلم به شاگرداش ميگه: بچه ها بيايد بريم براي اومدن بارون دعا کنيم.

بچه ها میگن: دعاي ما که برآورده نمي شه!

معلم ميگه: چرا؟ دعاهاي شما برآورده مي شه!

بچه ها میگن: اگه دعاي ما برآورده مي شد که تا الان شما صد بار مرده بودین

*******************************

ترجیح میدهم در فیس بوک باشم و به درس خواندن فکر کنم تا اینکه در حال درس خواندن باشم و به فیس بوک فکر کنم.

(یکی از فامیل های دور دکتر شریعتی).

*******************************

ای کسانی که ایمان آوردید، جدی جدی ایمان آوردید؟ دیگه آیه نازل نکنیم؟ ردیفه؟ 

*******************************

ديشب خواب ديدم ازدواج كردم صبح بلند شدم صدقه دادم! 

*******************************

نصیحت غضنفر به زنش: هر وقت یه سوسک تو دستشویی دیدی با دمپایی فورا نکوب رو سرش... 

بی توجه از بغلش رد شو... این کار از صدتا فحش براش بدتره.

*******************************

خدا رو شکر زمان شاه اینترنت نبود ، وگرنه بابابزرگامون میگفتن یادش بخیر زمان شاه اینترنت با سرعت خداتا میدادن دوزار

*******************************

چند روز پیش اتفاقی توی یه مجله یه مطلب خیلی تکون دهنده درباره مضرات سیگار خوندم که واقعا شوکم کرد ، 

منم تصمیم گرفتم دیگه مجله نخونم ...!!

*******************************

این فیسبوک مارو چی فرض کرده؟

هرچی در و داف عروسک هستش این بغلش نشون میده

میگه ممکنه بشناسیشون!

نوکرتم من اگه اینارو می‌شناختم

که فیسبوک نمیومدم آخه...!!!

*******************************

خدایا شکرت كه به کمک فيس بوك ، تونستیم به مفهوم دقیق این مطلب پی‌ ببریم : "یه دوست دارم که دوست داره با دوست تو دوست بشه , تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی 

*******************************

اگه ایران الان یه کشور خیلی پیشرفته بود، مطمئن باشید الان ما تو یه کشور عقب افتاده بدنیا میومدیم، 

که به دنبال گرفتن اقامت و گرین کارت ایران بودیم!!

*******************************

یکی از دوستان تعریف می‌کرد که یه بار سر یه چارراه، یه دونه از این وانت سبزی فروشا، چراغ قرمزو رد کرد. 

پلیسه از تو بلندگوش گفت : وانت کجا مییرییییییییییی؟ وانت تو بلندگوش گفت : دارم می‌رم خونه!!!


سلام به دوستان و بازدیدکنندگان عزیز شاید تا یکی دو ماه دیگه این اخرین پستم باشه واسه همین این پست رو کلی وقت گذاشتم تا گلچین کنم خوشحال میشم با نظراتتون دل گرمم کنید با تشکر محمد.



يک روز جوجه رنگي گرفته بودم بعد شب شد ديدم خيلي تنهاست بعد حس مادرانه مرغ بهم دست داد بعد جوجه اوردم پيش خودم بخوابه بعد وقتي صبح بلند شدم ديدم جوجه له شده



اعتراف ميکنم 15 سال پيش برا اولين باري که کشتي کج ديدم، از بالا رخته خواب پريدم رو داداش کوچيکه و بيچاره دو تا دنده و دماغش شکست. هنوزم مشکل تنفسي داره



يه بار تو بچگي مداد نقاشيمو تيز کردم، ماهي قرمز عيد و توي تنگ به روش سرخ پوستا شکار کردم طفلکي ماهيه هنوز دلم براش ميسوزه




اعتراف مي کنم وقتي 3-4سالمبود که کشف کردم خالم خواهر مامانم هست کلي ذوق مرگ شدم رفتم به دختر خالم گفتم مي دونستي مامانت خواهر مامان من ؟؟ گفت دروغ مي گي تازشم دروغ گو دشمن خداست . تا چند روز باهام قهر کرد بي جنبه



اعتراف ميکنم بچه که بودم يه قورباغه رو از تو باغچه پيدا کردم و يهو حس پزشک بودن بهم دست داد و يه آمپول پر از آب بهش زدم بعد برا اينکه وَرَمِش بشينه جراحيش کردم بعد باند پچيش کردم و ولش کردم و کلي احساس آرامش وجدان کردم که قورباغه رو درمان کردم!!


اعتراف ميکنم خيلي بچه که بودم آبجيم بهم گفته بود تو سرما هااا که ميکني بخار ميشه،اين بخارا ميره تو آسمون و ابر ميشه...منم تو روزاي سرد از درس و مشقم ميزدم ميرفتم ميشستم تو حياط ساعتها هاااا ميکردم که ابر شه برف بياد تعطيل شيم...!!!!

اعتراف ميکنم بچه که بودم فکر ميکردم خر مگس همون خره که بالداره. واسه همين هر موقع کارتوني نشون ميداد که توش يه اسب بالدار بود من سريع ميگفتم اِ خر مگس. همه فکر ميکردن روانيم



اعتراف مي کنم چندروز پيش ميدان قدس (تجريش ) بودم ،يک خانمي ايستاده بود هي ماشين مي آمد مي گفت سر يخچال من هم هي مي خنديدم ،شاکي شد گفت به چي مي خندي گفتم هيچي شما مي خواهيد بريد سر يخچال خوراکي هم برداريد با ماشين مي ريد خودش هم خندش گرفت.



اعتراف مي کنم يه بار به جاي خمير دندون از کرم موبر استفاده کردم وقتي فهميدم که کار از کار گذشته بود ، دهنم گس شده بود ، با ناخن که رو دندون مي کشيدم يه لايه ازش کم ميشد ، بدنم مور مور مي شد



يه دختر عمو دارم اسمش مهتابه همسن خودمه ، تقريبا 5 سالمون بود يه روز خونشون مهمون بوديم ، اين بنده خدا از بدو تولدش زن عموم موهاشو کوتاه نکرده بود تازه به موهاي دخترش هم خيلي مي نازيد ولي من موهام فر و کوتاه بود . تو اطاق داشتيم بازي مي کرديم يه دفه چشمم به يه قيچي افتاد ،جفتمون هم عشق آرايشگري ،افتادم به جون موهاش و به حالت زيگ زاگ موهاشو قيچي کردم کوتاه کوتاه ،بعضي از قسمتهاي سرش کاملا کچل شد اونم افتاد به جون موهاي من ، زن عموم که ميبينه صدامون درنميياد مياد تو اطاق ، اولش فکر کرد اشتباه ديده ،ما دو تا هم مثل عقب افتاده هاي ذهني بروووبر نگاش مي کرديم ، يه دفه زن عمو شروع کرد به جيغ کشيدن تازه هي خودشم ميزد ماهم که ترسيده بوديم با تمام توان گريه کرديم تازه به تقليد از زن عموم خودمونم ميزديم منم که خيلي از حرکات زن عموم ترسيده بودم تواين هيري ويري هم خودمو مي زدم هم دختر عموم مهتابو ...تازه جيغم مي کشيدم کلا ديووونه شده بودم .



مادر بزرگي داشتم که سالهاست عمرشو داده به شما.يادمه هميشه تو کشمکشهاي بچگانه ما فقط طرف خواهر کوچکتر و حسود ما را ميگرفت و خواهر هم که تا ميتونست با اطمينان از حمايت دايمي اون خدابيامرزحرص ما را در مياوردو به اندک بهانه ميزد زير گريه هاي غالبا تصنعي و صداي گريه اش هم خيلي منحصر بفرد و دقيقا تکرار کشدار يک کلمه دو حرفي بود. هـــــــــــــي ! هــــــــــــي! منم يه روز خباثت را به کمال رسوندم و رفتم يواشکي سروقت کيف مدرسه اش و بالاي تمام صفحات کتابهاي درسيش فقط يک کلمه نوشتم هــــــــــــــــي! وهمين کار را تو بقيه کتابهاي دم دست حتي کاتالوگ زود پز و مجله بوردا هم صفحه به صفحه انجام دادم! تا مدتها وقت و بي وقت بدون دليل ! صداي هي هي گريه خواهرم ناگهان بلند ميشد حتي وقتي خونه نبودم!! خب البته در پاداش اين عمل کم کتک نخوردم از دست بزرگترا اما همين باعث شد کوک صداي گريه خواهره کم کم عوض بشه ! اخيرا يکي از همون کتابها که سالها تو زير زمين خانه پدري خاک خورده بود اتفاقي بدستم افتاد خيلي از کار احمقانه دوران نوجوانيم شرمنده شدم



اعتراف ميکنم 5، 6 سال پيش نصفه شب خوابم نمي برد . همينجوري زد به سرم برم پيش مامان بابام بخوام . رفتم تو اتاق . اومدم بخوابم ديدم بيني ام کيپ شده گفتم بذار بازش کنيم تو خواب خفه نشيم دي: . خلاصه يه انگشتمو گذاشتم جلوي بيني ام . همزمان با اين که فوت کردم راه تنفسي باز شه شانس يه ماشين تو خيابون دستشو گذاشت رو بوق . منو ميگي فک کردم صدا بوقه از دماغه منه . ترسيدم هرچي انگشت تو دست و پا بود رو فرو کردم تو دماغم صداش قطع شه. خلاصه 2 ديقه داشتم به تلاش ادامه ميدام که تازه فهميدم چي شده 



آقا من کوچيک بودم خيلي ريز بودم. خونه تعريف مي کنن قديما خيلي رقاص بودم يعني وسط شام و نهار با تبليغات تلويزيون خونواده رو سرگرم ميکردم آقا بگذريم يه روز يکي از فاميلا مُرد. رفتيم تشييع جنازه تو اوجش همه تو کله هم ميزدن از خجالت هم در ميومدن که ما اون گوشه صداي ماشين عارفي رو شنيديم که يه اهنگ تو مايه هاي باباکرم گذاشته بود خلاصه ما و اين بچه هاي هم سن و سال اون گوشه گرد شديم مارو انداختن وسط يه دل سير رقصيديم. خيلي سرخوش بوديم آقا خيلي.

اعتراف ميکنم چندين سال پيش ، کل خانواده امو که شامل پدر و مادرم ، برادرم همراه با خانمش که تازه عروسي کرده بودن و همچنين پدر بزرگ و مادر بزرگمو به زور جمع کردم تا ازشون عکس بگيرم ، زن داداشم رفت آرايش کرد و همگي بعد 10 دقيقه لباس عوض کردن شيـک وايسادن ،منم اصرار داشتم که به همديگه بچسبن تا عکس قشنگ بشـه ، ( چون ته تغاري و يکي يدونه بودم همه هر کاري مي گفتم انجام مي دادن ) خلاصه گفتم 3......2......1 و يه دفه پارچ آب يخي رو که کنارم گذاشته بودم با تمام توان ريختم روشون ، بيچاره ها 30 ثانيه اي طول کشيد تا از شوک دربيان ...... بيچاره پدر بزرگم که تو مرکز قرار داشت چون فيگور خنده گرفته بود نيم ليتر آب خورد


اعتراف ميکنم 6،5 سالم بود با هزار بدبختي يه ترقه براي اولين بار گير آوردم حسابي هم کنجکاو بودم که چه صدايي داره ، مادر بزرگم داشت نماز مي خوند همونطور که ايستاده بود گذاشتم پشت چادرش و ناگهان ترقه با صداي بلندي ترکيد مادر بزرگ بيچاره ام همونطور که ايستاده بود به حالت سيخ افتاد زمين و غش کرد ، مامانم با ترس اومد تو اطاق گفت صداي چي بود منم که ترسيده بودم و حسابي هول کرده بودم گفتم : مامان بزرگ گوزيـــد ، مامان بزرگ گوزيـــد .... بيچاره مادر بزرگم دراثر افتادن دستش از دو جا شکست


اعتراف ميکنم پسر داييم که کوچيک بود رو ميبردم تو اتاق بعد ميشتم جلوش دعواش ميکردم تا ميومد گريه کنه ميخنديدم اونم ميخنديد حالا هي اينکارو تکرار ميکردم
آخرش خنده جواب نميداد و ميزد زير گريه


اعتراف ميکنم يه بار که سوم يا چهارم دبستان بودم رفتم دفتر بخرم ، به فروشنده گفتم آقا يه دفتر 60 برگ بده ، خريدم اومدم بيرون شمردم 58 برگ بود رفتم تو مغازه گفتم آقا اينو عوض کن برگهاش کمه ....!!!!!!!


سال های سال درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ به دنیا آمد. سیب ها هر کدام یک کلمه بود. کلمه های خدا. مردم کلمه های خدا را میگرفتند و نمیدانستند که درخت اسم خدا را منتشر میکند.

درخت اما میدانست. خدا هم...

درخت اسم خدا را به هرکس که میرسید میبخشید. آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند. اما بچه ها بیشتر... و وقتی سیب میخوردند خدا را مزمزه میکردند و دهانشان بوی خدا میگرفت...

درخت سیب زیادی پیر شده بود. خسته بود. میخواست بمیرد. اما اجازه ی خدا لازم بود. درخت رو به خدا کرد و گفت: "همه ی عمرم اسم شیرینت را بخشیدم. اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها میداد. حس میکنم ماموریتم دیگر تمام شده. بگذار زودتر به تو برسم."

خدا گفت: "عزیز سبزم! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن. آخرین سیب ات سهم کودکی است که دندان هایش هنوز جوانه نزده. این آخرین هدیه ات را هم ببخش. صبر کن تا لبخندش را ببینی."

و درخت یک سال دیگر هم زنده ماند. برای دیدن آخرین لبخند... وقتی که کودک آخرین سیب را از شاخه ی درخت چید خدا لبخند زد و درخت آرام در آغوش خدا جان داد...


پیشنهاد ويژه پرسپوليس براي دربى بعدى:
ما ١٠ نفره ميايم توى زمين! دو گلم براى اس تق لا لى ها، از دقيقه 80 هم بازى شروع مى كنيم... خوبه؟ نبود؟ صدا نمى ياد؟

**********************************


ﺍﯾﻤﻮﻥ ﺯﺍﯾﺪ,ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ 3 ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻔﺮﺳﯿﺪ,ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺷﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ , ﺭﺣﻤﺘﯽ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ 3 ﺗﺎ ﺧﻮﺭﺩ!

**********************************


پرویز سوخته – پوخته لقب برازنده ای برای پرویز مظلومی بود. باز هم پرویز بی لقب نماند.

**********************************

به یزدان قسم من اصلا نمیدونستم انقدر لنگی تو رفیقای من وجود داره! تو این ۳،۲ سال اینها کجا بودن؟

برد سوم در ۸ سال!

**********************************

راستی‌، شوت‌های نوری یه تریپ داستان نرسیدن بهتر از دیر رسیدن بود!

**********************************

به علت گرانی سکه ، بانک مرکزی اقدام به چاپ کارتهای آفرین وصد آفرین برای جشنها و مراسم عروسی نمود

**********************************

به مامانم میگم یه مدتیه صورتم خیلی جوش میزنه... میگه نماز بخون ببین چه قدر پوستت خوب بشه! :-|

**********************************

۱۰۰ سالمم بشه هیچی اندازه اینکه اول صبح بیدار شم ببینم برف زمین رو سفید پوش کرده هنوزم جای لگد کسی روش نیفتاده خوشحال نمیکنه

**********************************

حـتــی اگـــــه با معدل 11.99 مشروط بشی به اندازه اون لحظه ضد حال نمیخوری که بعد از نیم ساعت تایپ کردن سرتو بیاری بالا و ببینی کــــه کیبورد رو انگیلیسی بوده و تمام این مدت داشتی فارسی تایپ میکردی :|

**********************************

ناخن مصنوعی!!! مژه مصنوعی!!! مـوی سر مصنوعی!!! دماغ عملی!!! گونه ها تزریقی!!! ... ... ... لب ها تزریقی!!! ابروها تاتوی!!! رنگ پوست غیر واقعی و….!!! اما هنوز بانوهای دوست داشتنی سرزمینم در شگفت و شکایتند که چرا مرد واقعی پیدا نمی کنند!!!


دلیل اینکه آبادانی ها رو لاف زن میدونن این هست که آبادان یه سری
امکانات داشت که مردمش وقتی واسه بقیه جاهای ایران تعریف میکردن،
باور نمیکردنو فکر میکردن دارن دروغ میگن !

امکاناتی مثل :
1- اولین تراموا در ایران
2- اولین خطوط اتوبوس رانی درون شهری
3- اولین ایستگاه تلویزیون و رادیو
4- شبکه فاضلاب
5- اولین پیتزافروشی در خاورمیانه (پیتزا مونتکارلو ایتالیایی)
6- اولین تیم رسمی فوتبال
7- اولین فرودگاه بین المللی
8- اولین باشگاه اسب سواری ، بیلیارد،بولینگ و....
9- اولین شورای شهر
10- اولین اداره ی راهنمایی ورانندگی

11- اولین و تنها سینمای روباز و دومین سینمای سرپوشیده و....

-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8-8



گفت مردي به همسرش روزي

من بميرم چگونه خواهي زيست؟

 گفت: از چند و چون آن بگذر

تو بميري براي من کافيست!

***********************
مهمان: آقا تشريف دارند؟

مستخدم: نخير، رفته‌اند مسافرت.

مهمان: براي تفريح؟

مستخدم: نخير، با خانم رفته‌اند!

***********************

مرد: وقتى من مُردم، هيچ مرد ديگه اي مثل من پيدا نخواهى کرد.

 زن: حالا چرا فکر مى کنى که بعد از تو بازم دنبال کسى «مثل تو» خواهم گشت؟

***********************

يارو با زنش ميرند پيش دندانپزشک و شروع ميکنه به رجز خواني که:

آقاي دکتر بيخود وقتت رو با داروي بيحسي و مسکن تلف نکن، يکضرب دندان را بکش و کار را تمام کن.

دکتر ميگه: ايول الله به شجاعت شما، کاش همه مريضا اينطوري بودن! خوب حالا کدام دندانه که درد ميکنه؟

طرف به زنش ميگه: عزيزم دندان خرابت را به آقاي دکتر نشان بده!

***********************

بچه: بابا من کي آنقدر بزرگ ميشم که هر کاري دلم خواست بکنم؟

 بابا: پسرم، تا حالا کسي اينقدر بزرگ نشده!

***********************

يارو داشته دعا ميکرده ميگه: خدا را شکر از صبح تا حالا نه عصباني شدم، نه حرص داشتم، نه حرف بد زدم، نه مال مردم خوردم،

 .

.

.

 ولي خدايا از يکي دو دقيقه آينده که از تخت ميآيم بيرون تو کمکم کن!

***********************

مامانه ساعت 7 صبح ميآد بالاي سرپسرش ميگه: رضاجون بلند شو بايد بري مدرسه ديرميشه.

رضا از زير پتو ميگه: نه من نمي خوام برم مدرسه اونجا هيچکس منو دوست نداره، بچه ها باهام بدن، معلما ازم متنفرن، حتي فراش مدرسه هم سايه ام با تير ميزنه.

مامانه ميگه: آخه رضا جون نميشه که نري مدرسه آخه ناسلامتي تو مدير مدرسه اي!

***********************

يکي از ملانصرالدين مي پرسه چه جوري جنگ شروع مي شه؟

 ملا بدون معطلي يکي مي زنه توي گوش طرف و ميگه اينجوري

***********************

 نه كسي رو ببخش

نه فراموش كن

سر فرصت بزن دهنشو سرويس كن

 ( دكتر شريعتي با اعصاب خراب)

***********************

 ملت ما ملتيست كه وقتي توي خيابون زل زل نگات ميكنت نميتوني تشخيص بدي خوشگلي يا احيانا زيپت بازه!

***********************

 وقتي توي مجله از مضرات سيگار خوندم...

اونقدر وحشت كردم كه قسم خوردم ديگه مجله نخونم!

***********************

نون خشك هم نشديم كه يكى ازروى زمين برمون داره و بوسمون كنه!

اثرات كمبودمحبت شديد

***********************

 یارو روبردن دادگاه قاضي بهش گفت خاك توسرت اين چهارمين بارته كه ميارنت اينجا يارو ميگه خاك توسرخودت كه هميشه اينجايي !!!

***********************

موقع مرگ به بچه‌هام می‌گم ده میلیارد تومن گذاشته‌م زیرِ…

بعدش می‌میرم آی حال میده!

***********************

رفتم تو سرچ گوگل تایپ کردم

 “زن چه میخواهد؟”

گوگل بعد از ۲۰ دقیقه پاسخ داد

 “ما همچنان در حال جستجو ایم !”

***********************

زندگي هر دختري يك سوال هست كه تا آخر عمر او را همراهي مي‌كند

.

.

 .

حالا چي بپوشم؟

***********************

سلامتی پوشک، که هیچ‌وقت تو بچگی پشتمونو خالی نکرد!

***********************

هیچکس حق نداره از طرفش بپرسه

 “تو برا من چی‌ کار کردی؟”

تو ٧ میلیارد انسان تورو پیدا کرده، دیگه چیکار کنه !؟

***********************

یه عده هستن که اگه شده باید براشون آژانس هم بگیری که سریعتر از زندگیت گم شن بیرون… !!

***********************

به سلامتی مگس که یادمون داد زیاد که دور کسی بگردی آخرش میزنه تو سرت !

***********************

تجربه نشون داده وقتی با دوستت دعوات میشه تازه میفهمی چقدر از اسرار زندگیت با خبر بوده !

***********************

گوگل: من صاحب همه چیم

ویکی پدیا: من همه چیو می‌دونم

 فیسبوک: من همرو میشناسم

اینترنت: من نباشم شما ها هیچین

برق: زر اضافی نزنید !  


دیدم یه پست برا مادر گذاشتن بچه ها منم اینو تقدیم میکتم به مادرم و همه مادران ایران


کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی .


"وای من یه چی بگم قبل خوندن این داستان... این داستانو واسه این گذاشتم که یکم قدر مادرامونو بیشتر بدونیم... و اگه یکم وجدانتون قلقلک اومد نظر بدین میخوام بدونم واکنشای افراد مختلف نسبت به این مدل داستانا چجوریه. مرررررسی"

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت

يك روز اومده بود  دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

 خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟

 به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا   از اونجا دور شدم  

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره

فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم .  كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم  يه جوري گم و گور ميشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟

اون هيچ جوابي نداد....

 حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

 سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...

 از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم

تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من 

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو

وقتي ايستاده بود دم در  بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا  ، اونم  بي خبر

 سرش داد زدم  ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!"  گم شو از اينجا! همين حالا

اون به آرامي جواب داد : " اوه   خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر  ناپديد شد .

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

 ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .

همسايه ها گفتن كه اون مرده

ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم

اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

 اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

 خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا

 ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم

وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم 

آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي

به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم

بنابراين چشم خودم رو دادم به تو 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 15
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 21
  • بازدید کلی : 85